عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
دو دانشمند دوست، همسایه بودند. یکی از آنها تنها پسرش را برای کسب علم به شهری دور فرستاد و پسر بعد از چند سال به خانه باز گشت. دانشمند دیگر مدت ها منتظر بود تا ببیند پسر دوستش با چه کوله باری از علم و آموخته باز می گردد. بارها به خانه آنها رفت اما هر بار تنها او و دوستش به مباحثه سرگرم می شدند و پسر جوان ساکت به حرف های آنها گوش می سپرد. برایش عجیب! بود که چرا این جوان که سالها در پی کسب علم بوده حالا هیچ حرفی نمی زند و ساکت گوشه ای می نشیند. روزی از دوستش در این مورد سئوال کرد. پدر آن جوان لبخندی زد و گفت: خودت به خانه ام بیا و حقیقت را از او بشنو!
نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |