عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

زمانیکه نمرود ملعون،آن آتش مشهور را برای حضرت ابراهیم (ع) افروخت ، غلامی از دربار وی متهم به دزدیدن گوهری گردید . خواستند که وی را قبل از حضرت ابراهیم در آتش بیاندازند .غلام هر چه جزع کرد و به بت ها متوسل شد فایده ای ندید تا آنکه از سوز جگر گفت :یا الله .خداوند خطاب به جبرئیل نمود که : دریاب بنده ی مارا.جبرئیل عرض کرد:خدایا میدانی که کافر است.خداوند فرمود:هر چند کافر است.ولیکن چون مارا به نام خداوند می خواند،از کرم ما نمی سزد که به فریادش نرسیم.... 

[ پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سقراط…
در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا می‌دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟”سقراط جواب داد: “یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانه نام دارد .
آشنای سقراط: “پالایش سه‌گانه؟”
سقراط: “درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟”
آشنای سقراط: “نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و…”
سقراط: “بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟”
آشنای سقراط: “نه، برعکس…”
سقراط: ” پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟”
آشنای سقراط: ” نه، نه حقیقتا.”
سقراط نتیجه‌گیری کرد: “بسیار خوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟”
اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بود.

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آقايي از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حاليکه خانمش هر روز در  

خانه بود.او مي خواست زنش ببيند براي او در بيرون چه مي گذرد.بنابر اين  

دعا کرد :خداي عزيز :من هر روز سر کار مي روم و 8 ساعت بيرونم در  

حاليکه خانمم فقط در خانه مي ماندمن مي خواهم او بداند براي من چه مي گذرد؟  

بنابراين لطفا اجازه بدين براي يک روز هم که شده ما جاي همديگه  

باشيم.خداوند با معرفت بي انتهايش آرزوي اين مرد را برآورد کرد .صبح روز 

بعد مرد با اعتماد کامل همچون يک زن از خواب بيدار شد و براي همسرش  

صبحانه آماده کرد بچه هارو بيدا کرد و لباسهاي مدرسه شونو اماده کرد  

براشون صبحانه داد ناهارشان را تو کوله پشتي شون گذاشت و به مدرسه برد.خانه رو جارو کرد  

- براي گرفتن سپرده به بانک رفت  

- به بقالي رفت  

- جاي خواب )کجاوهء)گربه هارو تميز کرد  

- سگ رو حمام دادو ساعت يک بعد از ظهر بود و او عجله داشت براي درست کردن رختخوابها
 
- به کار انداختن لباسشويي
 

- جارو و گرد گيري
- تي کشيدن آشپز خانه
 

- رفتن به مدرسه براي آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل
- آماده کردن شير و خوردنيها و گرفتن برنامهءبچه ها براي کار خانه
- اتو کشي و مرتب کردن ميز غذا خوري نگاه کردن تلويزيون حين اتو کشي
 

در ساعت 4:30 بعد از ظهر و............ ......... .....(از ذکر انجام بقيه کارها  

فاکتور گيري شد.(در ساعت 9:00 او از يک کار طاقت فرساي روزانه خسته 

شده بود او به رختخواب رفت در حاليکه بايد رضايت .........صبح روز بعد بلافاصله قبل از بيدار شدن از خواب گفت :
خدايا :من چه فکري مي کردم من سخت در اشتباه بودم براي غبطه خوردن
 

به موندن روزانه زنم در منزل لطفا و لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم  

.خداوند با معرفت لايتناهي خود جواب داد:بنده ام من احساس مي کنم تو  

درست را ياد گرفتي و خوشحالم که مي خواهي به شرايط خودت برگردي

ولي تو فقط مجبوري نُه ماه صبر کني زيرا تو ديشب حامله شدي!!!

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغیان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.
امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .
امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و به توبه و انابه پرداخت .

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]


دسته گلی از باغ دیگران

 در زمان های قدیم پادشاهی در سمرقند زندگی می كرد كه بسیار باهوش و درستكار بود. در زمان حكومت او، مردم به خوبی و خوشی زندگی می كردند. همه می گفتند:« او هم مثل انوشیروان، مهربان و عادل است.»
روزی پادشاه در صحرایی نشسته بود و استراحت می كرد، مردی از راه رسید كه خود را به بیچارگی و بد بختی زده بود و وانمود می كرد كه بسیار فقیر و نیازمند است. او دسته گلی برای پادشاه آورده بود و به این وسیله می خواست دل پادشاه را به دست بیاورد تا چیزی از او بگیرد.
پادشاه،دسته گل راگرفت و پرسید:«این دسته گل را از كجا آورده ای؟»
مرد گفت: « از این باغ های گل چیده ام و دسته كرده ام. »
پادشاه گفت: « گلها را از صاحب باغ خریده ای؟ »
مرد گفت: « خیر، در این شهر كسی گل را خرید و فروش نمی كند. در اینجا گل ارزشی ندارد و خیلی زیاد می روید. »
پادشاه گفت: « هر كس بی اجازه به باغ دیگران برود و گل بچیند، اگر آن گل میوه باشد، میوه را هم می چیند و اگر چیز دیگری را هم ببیند، بر می دارد. » بعد دستور داد تا دست آن مرد را ببریند، بعضی از همراهان پادشاه دلشان سوخت و از او خواستند كه آن مرد را ببخشد.
پادشاه گفت: « پس فقط یكی از انگشتان او را ببرید، چرا كه هیچ كس حق ندارد بی اجازه به باغ دیگران برود. »


[ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده
سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و
ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند
الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت
فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام
بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

[ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

وصیت ناصواب

عصر پیامبر اعظم(ص) بود، یکی از مسلمانان دارای چند دختر بود،
و از مال دنیا جز شش غلام چیزی نداشت.
او بر اثر بیماری بستری شد،
وقتی احساس مرگ کرد (به خیال ثواب بردن وصیت کرد)
همه دارایی اش که شش غلام هستند را آزاد کنند،
لذا پس از مردن همه آنها آزاد شدند.
وقتی وفات کرد و دفنش کردند، این خبر به پیامبر اعظم(ص) رسید که
فلان مسلمان این چنین وصیت کرد و چیزی برای بچه هایش نگذاشت.
پیامبر اعظم(ص) فرمود: جنازه اش را چه کردید؟
عرض کردند: دفن کردیم.
فرمود: اگر به من اطلاع می دادید، نمی گذاشتم جنازه او را
در قبرستان مسلمان ها دفن کنند، زیرا او کودکان خود را از مال بی نصیب کرد و آنها را فقیر گذاشت تا دست گدایی به سوی مردم دراز کنند

[ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پول 

يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   دست همه حاضرين بالا رفت.   سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم.   و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   و باز دستهاي حاضرين بالا رفت.   اين بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد اسکناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.   سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد.   و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين‏طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي که ميگيريم يا با مشکلاتي که روبه‏رو ميشويم، خم ميشويم، مچاله ميشويم، خاک‏آلود ميشويم و احساس ميکنيم که ديگر پشيزي ارزش نداريم، ولي اينگونه نيست و صرف‏نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نميدهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم پر ارزشي هستيم

[ دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

صف بهشت

در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.

نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت.

نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.

کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.

فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند ول میکردند فقط دعا میکردند ولی تو ، وقتی موعظه میخوندی تمام کسانی که تو کلیسا بودند خوابشون میگرفت.

[ دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد :
من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم .
خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست .
حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه .
حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست .
از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه .
بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد .
فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت :
مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم .
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود :
ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه .
گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .

[ دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده…
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.»

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر :
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد:

” جناب ….
فرمانده محترم …
اینجانب ……. همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت … برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید .”
” با احترام ….. همسر شما “

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد

سرکار خانم …
عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام *با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود.”*

 

فرمانده

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند ، و بارها را بر زمين نهادند ، تصميم جمعيت براين شد كه برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده كنند .
يكی از اصحاب گفت :
" سر بريدن گوسفند با من " .
ديگری :
" كندن پوست آن بامن " .
سومی :
" پختن گوشت آن بامن " .
چهارمی : . . .
رسول اكرم :
" جمع كردن هيزم از صحرا بامن " .
جمعيت :
" يا رسول الله شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد ، ما خودمان‏ با كمال افتخار همه اينكارها را می‏كنيم " .
رسول اكرم :
 " می‏دانم كه شما می‏كنيد ، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده‏اش را در ميان يارانش با وضعی متمايز ببيند كه ، برای خود نسبت به‏ ديگران امتيازی قائل شده باشد " .
سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد وآورد.

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

داستان کوتاه / زنان ایرانی همه ملکه هستند

« چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید :

چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟

همایون لبخندی میزند و می گوید :

ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟!

چارلز با عصبانیت می گوید :

نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!

همایون هم بی درنگ می گوید :

خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!! »

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید .
می گویند : چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش او را اشک ریزان بدرقه می کردند .

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو

داشته رد می شده، از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه

بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچ وقت خودم

رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه

!خودش رو کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ابوبصير از ارادتمندان خاص امام باقر عليه السلام بود و از هر دو چشم نابينا شده بود. مى گويد:

به امام باقر عليه السلام عرض كردم :

شما فرزندان پيامبر خدا هستيد؟

فرمود: آرى .

ابوبصير: پيامبر خدا وارث همه انبيا بود. آيا هر چه آنها مى دانستند پيغمبر هم مى دانست ؟

امام : آرى .

ابوبصير: آيا شما مى توانيد مرده را زنده كنيد و كور و بيمار مبتلا به پيسى را شفا دهيد و از آنچه مردم مى خورند و در خانه هايشان ذخيره مى كنند خبر دهيد؟

امام : آرى ، با اجازه خداوند.

در اين موقع حضرت به من فرمود: نزديك بيا! نزديك رفتم ، به محض اين كه دست مباركش را بر صورت و چشمم كشيد، بيابان ، كوه ، آسمان و زمين را به خوبى ديدم .

سپس فرمود:آيا دوست دارى همين گونه بينا باشى تا نظير ساير مردم در قيامت به حساب و كتاب الهى كشيده شوى و يا مانند اول كور باشى و به طور آسان وارد بهشت گردى ؟

عرض كردم :مايلم به حال اول برگردم .آنگاه امام عليه السلام دست مباركش را بر چشمم كشيد، دوباره نابينا شدم .

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
 چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

[ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

[ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای‏ امام صادق تعريف می‏كرد ،
مخصوصا يكی از همسفران خويش را بسيار می‏ستودكه ،
چه مرد بزرگواری بود ، ما به معيت همچو مرد شريفی مفتخر بوديم . يكسره مشغول طاعت و عبادت بود ،
همينكه در منزلی فرود می‏آمديم او فورا به گوشه‏ای می‏رفت ، و سجاده خويش را پهن می‏كرد ، و به طاعت و عبادت‏ خويش مشغول می‏شد .

امام : " پس چه كسی كارهای او را انجام می‏داد ؟ و كه حيوان او راتيمار می‏كرد ؟ "
- البته افتخار اين كارها با ما بود . او فقط به كارهای مقدس خويش‏ مشغول بود و كاری به اين كارها نداشت .


- " بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد " .

[ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. 
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. 
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. 
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند». *گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند ...... 

[ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان می رفتم…
از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ….
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!
شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم: ا ِ، آهان، خب چرا من؟
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب، باشه، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم …
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود::
.
.
.
.
.
.
.دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !! 

[ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی با پسرش، به عنوان میهمان، بر علی - عليه‏السلام - وارد شدند. علی(ع) با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف علی(ع)، حوله‏ای و طشتی و ابريقی برای شستن دست آورد. علی (ع) آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست میهمان را بشويد. میهمان خود را عقب كشيد و گفت: "مگر چنين چيزی ممكن است كه من دست هايم را بگيرم و شما بشویيد." علی(ع) فرمود: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست، می خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می خواهی مانع كارثوابی بشوی؟" باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علی(ع) او را قسم داد كه: "من می خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو." میهمان با حالت شرمندگی حاضر شد. علی فرمود: "خواهش می کنم دست خود را درست و كامل بشويی، همان طوری كه اگر قنبر می خواست دستت را بشويد می شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار." همين كه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت: "دست پسر را تو بشوی. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر اين پسر در اينجا نمی بود و تنها خود اين پسر میهمان ما بود من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسری هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود." محمد به امر پدر برخاست و دست پسر میهمان را شست.

امام حسن عسكری(ع) وقتی كه اين داستان را نقل كردند، فرمودند: "شيعه حقيقی بايد اين طور باشد." 

[ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود

[ چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.

[ سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز خواست .
رسول اكرم به او فرمود :
" اگر بگويم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی يا رسول الله ! "
" اگر بگويم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی يا رسول الله ! "
- " اگر بگويم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی يا رسول الله ! "
رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهميت‏
مطلبی كه می‏خواهد بگويد كرد ، به او فرمود :
" هرگاه تصميم به كاری گرفتی ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش ، اگر ديدی نتيجه و عاقبتش‏
صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصميم‏ خود صرف نظر كن "

[ سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

لقمان حكیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود:
فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت :
- معناى كلام شما چیست ؟ دوست دارم براى آن مثال یا عمل و یا گفتارى را به من نشان دهى .
لقمان از خواست با هم بیرون بروند بدین منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عده اى برخورد نمودند. بین خود گفتند: این مرد كم عاطفه را ببین كه خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است ! لقمان به فرزند گفت :
- سخن اینان را شنیدى . سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد دانستند؟

[ سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافی شاپ منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافی شاپ رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکهایش را پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام…

[ دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ستاره شناس
" اميرالمؤمنين علی - عليه السلام - و سپاهيانش ، سوار بر اسبها ،
آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند . ناگهان يكی از سران اصحاب رسيد و
مردی را همراه خود آورد و گفت : يا اميرالمؤمنين اين مرد " ستاره شناس‏
" است و مطلبی دارد می‏خواهد به عرض شما برساند " .
ستاره شناس : " يا اميرالمؤمنين در اين ساعت حركت نكنيد ، اندكی‏
تأمل كنيد ، بگذاريد اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد ، آنگاه حركت كنيد "
" چرا ؟ "
چون اوضاع كواكب دلالت می‏كند كه هر كه در اين ساعت حركت كند از دشمن‏
شكست ماده ؟ "
" اگر بنشينم حساب بكنم می‏توانم " .
" دروغ می‏گويی ، نمی‏توانی ، قرآن می‏گويد : هيچكس جز خدا از نهان‏
آگاه نيست . آن خداست كه می‏داند چه در رحم آفريده است " .
( محمد رسول خدا ، چنين ادعايی كه تو می‏كنی نكرد . آيا تو ادعا داری كه‏
بر همه جريانهای عالم آگاهی و می‏فهمی در چه ساعت خير و در چه ساعت شر
می‏رسد . پس اگر كسی به تو با اين علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به‏
خدا نيازی ندارد ) .
بعد به مردم خطاب فرمود : " مبادا دنبال اين چيزها برويد ، اينها
منجر به كهانت و ادعای غيبگوئی می‏شود . كاهن هم رديف ساحر است و ساحر
هم رديف كافر كافر در آتش است " .
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای‏
متعال خواند .
سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود :
" ما مخصوصا بر خلاف دستور تو عمل می‏كنيم و بدون درنگ همين الان حركت‏
می‏كنيم " .
فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پيش رفت . در كمتر جهادی به قدر
آن جهاد ، پيروزی و موفقيت نصيب علی عليه السلام شده بوده

[ دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست :با عشق.روبرت

دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتارمرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هرچه فکرکردم قیافه تورا به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را ازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان !!

[ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 259
بازدید دیروز : 738
بازدید هفته : 259
بازدید ماه : 27315
بازدید کل : 307793
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس