عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

 باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

نماز حسابي

[ شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, ] [ ] [ ali ]

گفتی : بنویسید آب ...

همه نوشتیم ...

گفتی : بنویسید بابا آمد ...همه .... همه نوشتند به جز من ! یادت می آید خانم معلم ؟؟!

همه نوشتند بابا آمد اما من نوشتم بابا رفت ...

همیشه از همان اول که اسم بابا می آمد بغضم می ترکید و گریه می کردم .

مثل روزی که تو دیکته می گفتی و من نبود بابا را آه می کشیدم .

خانم یادت می آید وقتی بغلم کردی چقدر اشک ریختم ؟!

یادت می آید گفتی : نباید گریه کنی چون بابا ناراحت می شود ؟!

من هم قول دادم که هر وقت اسم بابا آمد انقدر گریه نکنم ..

خانم معلم اجازه ؟! می شود یک چیزی بگویم ؟؟ راستش می خواستم

اعتراف کنم ...

خواستم بگویم من به قولم وفا نکردم. آخر می دانید سخت است

اسم بابا بیاید و من دلتنگ نشوم .

سخت است اسم بابا بیاید و چشمانم بارانی نشود ...

خانم معلم هنوزم که هنوز است بعد از 23 سال هر وقت اسم بابا می آید

مثل روزهای کلاس اولم که تو دیکته "بابا آمد" را می گفتی ، گریه ام می گیرد .

هنوزم که هنوز است هر وقت بابای زهرا و سارا و مرضیه را می بینم

گریه ام می گیرد !!

بین خودمان باشد اما من دلم بابا می خواهد . بزرگ شده ام قبول اما

بدون بابا بزرگ شدنسخت است درست مثل درس غذای لذیذ آخر کتاب

که هیچ وقت یاد نگرفتمش ...

[ جمعه 2 فروردين 1392برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند 

اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم .
 
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: 
من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد ".

از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم ...

 

[ یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 این داستان واقعی است....حتما بخوانید

در تاریخ ۲۰ مهرماه سال ۶۵ جوانی به نام امین ، نامه ای برای مجله ی زن روز می نویسد و داستان عجیب زندگی خود را بازگو می کند:

نامه ی اول:

پسری ۱۷ ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم. پدرو مادرم هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را خارج از منزل سپری می کنند. انقدر مشغله ی کاری شان زیاد است که اصلا از خودشان نمی پرسند تنها فرزندشان ( من ) کجا هستم ؟ چکار می کنم ؟ با چه کسی رفت و امد دارم؟... تنها کاری که آنها برایم کردند این بود که برای رفع مشکل تنهایی ام در خانه ، دختر خاله ام ( که همسن خودم میباشد ) را به سرپرستی پذیرفتند ، تا تنهایی ام را پر کند. غافل از اینکه این آغاز مشکلات من بود. یکسال است که دختر خاله ام به خانه ی ما آمده و مدام با پوشیدن لباسهای نیمه برهنه و آرایش های هوس برانگیز و ترفندهای شیطانی ، از من تقاضای همبستر شدن با خود را می کند. اما به لطف خدا من تا به حال اسیر این هوسبازیهایش نشده ام و بر خلاف پدر و مادرم که می دانم مثل دختر خاله ام اهل هوسبازی هستند ، دامن خود را به گناه آلوده نکرده ام.

شما را به خدا کمکم کنید. چطور می توانم جواب حرفهای چرب و نرم دختر خاله ام را بدم؟ بارها او را نصیحت کرده ام ، اما گوشش بدهکار نیست. می دانم که اگر موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنم ، انها نیز از دختر خاله ام حمایت می کنند. می دانم که زیبایی ام باعث می شود که دختر خاله ام هوس بیشتری به من پیدا کند. اگر موهای طلایی و چهره ی زیبا نداشتم شاید اینطور نمیشد.من نمی خواهم تسلیم شوم ، نمی خواهم گناه کنم. ای کاش زیبا نبودم ، ای کاش در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و چهره ی زشتی داشتم تا چنین اتفاقی برایم نمی افتاد. کمکم کنید که او را هدایت کنم ، کمکم کنید به گناه نیفتم ...

با تشکر ، برادرتان امین ۲۰ مهرماه ۱۳۶۵ ساعت ۱۷:۳۰

نامه ی دوم:

امین در تاریخ ۱ دی ماه ۱۳۶۵ نامه ی دوم خود را به مجله ی زن روز ارسال می کند :

مسئولین مجله زن روز ، سلام! مدتهاست که منتظر جواب شما هستم ، اما هنوز نامه ای از شما دریافت نکرده ام. قضیه ی جالبی برایم اتفاق افتاده که خدمتتان بازگو می کنم:

حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه نوشتم و در مورد هوسبازی های دختر خاله ام توضیح دادم ، شبیدر خواب مردی سبز پوش را دیدم که به من گفت: امین جان! وقت ان رسیده که به دانشگاه اصلی بروی ، وقت را تلف نکن... تعبیر خواب را از روحانی مسجدمان پرسیدم و گفتند: دانشگاه اصلی همان جبهه است. الان که دارم این نامه را برایتان می نویسم عازم جبهه هستم. شاید لایق شهادت گردم و تا آمدن جوابتان به سوی معبودم پر کشیده باشم ، برای همین آدرس مدیر دبیرستانمان را میدهم که اگر جواب نامه ام را فرستادید و من در این دنیا نبودم ، به شما خبر شهادتم را بدهد. اگر هم که زنده بودم ، خودم جواب خواهم داد...

خداحافظ و التماس دعا

برادرتان امین ۱ دی ماه ۱۳۶۵

امین چهار روز بعد از نوشتن نامه ی دوم ، در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید...

[ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مادر گفت : نرو، بمان ! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد . . .

پسر گفت :
هر چه تو بگویی اما فقط یك سوال !
میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا. . .؟

مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد . . .
 
 
[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 

مادرم زمانی که خبرشهادتم را شنیدی گریه نکن
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن 

زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت مادرم گریه کن که اسلام در خطر است.

شهید سعید زقاقی

 

 
[ شنبه 16 دی 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 بخشی از وصیت نامه شهدای گرانقدر در مورد حجاب

 چه زیبا ، حضرت امام خمینی در مورد وصیت نامه شهدا بیان می کند:

« این وصیت نامه‏ ها انسان را می‏لرزاند و بیدار می‏كند»

حال به گوشه ای از وصیت نامه های شهدا در مورد حجاب نقل می کنیم:   

شهید عبدالله محمودى

« و تو ا ى خواهر دینى‏ ام: چادر سیاهى كه تو را احاطه كرده است ازخون سرخ من كوبنده‏تر است.»

    سردار شهید رحیم آنجفى

« خواهرم: محجوب باش و باتقوا، كه شمایید كه دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان مى‏ كُشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل‏ حجاب دشمن را مى ‏بینى و دشمن تو را نمى ‏بیند.»

شهید محمد كریم غفرانى

« حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست.»

شهید حمید رضا نظام

« خواهرم: از بى‏ حجابى است اگر عمر گل كم است نهفته باش و همیشه گل‏باش.»

شهید سید محمد تقى میرغفوریان

«از تمامى خواهرانم مى‏ خواهم كه حجاب ، این لباس رزم را حافظ باشند.»

طلبه شهید محمد جواد نوبختى

«خواهرم: هم چون زینب باش و در سنگر حجابت ‏به اسلام خدمت كن.»

شهید صادق مهدى پور

«یك دختر نجیب باید باحجاب باشد.»

شهید بهرام یادگارى

« خواهرم: حجاب تو مشت محكمى بر دهان منافقین و دشمنان اسلام ‏مى ‏زند.»

شهیدابوالفضل سنگ‏تراشان

«تو اى خواهرم... حجاب تو كوبنده‏تر از خون سرخ من است.»

شهید حمید رستمى

«به پهلوى شكسته فاطمه زهرا(س) قسمتان مى‏ دهم كه ، حجاب را حجاب‏را ، حجاب را ، رعایت كنید.»

« شهید على اصغر پور فرح آبادى

خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بى ‏اعتنایى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»

شهید على رضائیان

«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوى‏معنویت و صفا مى ‏كشاند.»

شهید على روحى نجفى)

«از خواهران گرامى خواهشمندم كه حجاب خود را حفظ كنند ، زیرا كه‏ حجاب خون‏ بهاى شهیدان است.»

شهید غلامرضا عسگرى

«مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداكارى شما رشد پیدا كردم.»

شهید محمد حسن جعفرزاده

« اى خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهى چادر تو مى ‏ترسد تا سرخى خون من.»

شهید محمد على فرزانه

« خواهرم: زینب‏گونه حجابت را كه كوبنده تر از خون من است‏ حفظ كن.»

رییس جمهور شهید محمد على رجایى

« خواهران ما در حالى كه چادر خود را محكم برگرفته ‏اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ مى ‏كنند... هدف‏دار در جامعه حاضرشده ‏اند.»

[ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

"لوكاگائتاني لاواتلي "

لوکا گائتانی لاواتلی فرزند یکی از بزرگ‌ترین و معروفترین تولید کنندگان شراب در ایتالیا که به معروف (سلطان شراب) است بود. پدر وی مالک کارخانه بزرگ و قدیمی تولید مشروبات الکلی به نام مونتالچینو می باشد.

ماجرای اسلام آوردن لوکا

لوکا از زمان کودکی از دوستان ادواردو بود. وی در سال 1988 به همراه ادواردو آنیلی به ایران آمد. در این سفر ادواردو به “قدیری ابیانه” گفت که با لوکا در مورد اسلام صحبت کرده و او را تا مرز اسلام آورده است اما نتوانسته است او را مسلمان کند اما بر این باور بود که یک هل برای اسلام آوردن او کافی بود و از قدیری می خواهد که با لوکا صحبت کند. قدیری ابیانه نیز به مدت حدود دو ساعت با لوکا در هتل آزادی (اوین) به تنهایی صحبت می کند. جلسه ای که منجر به اسلام آوردن وی و پذیرش تشیع می شود

سپس به اتفاق هم به منزل حضرت آیت الله سید علی گلپایگانی واقع در یوسف آباد می روند و آنجا مراسم تشرف لوکا به تشیع برگزار می گردد

لوکا ناچار بود بین ثروت و عقیده یکی را انتخاب کند و او نیز مثل ادواردو، عقیده را برگزیده بود

دکتر قدیری ابیانه می گوید در ملاقاتی در هتل آزادی تهران با او داشتم به این نتیجه رسیدم که او در کلیات اسلام مشکلی ندارد، اما عاملی باعث می‌شود که از پذیرش اسلام امتناع کند. با شناختی که از تبلیغات ایتالیا در مورد اسلام و حجاب و وضعیت زن در اسلام داشتم، متوجه شدم مشکل او فلسفه حجاب در اسلام است.

وی افزود: لذا در این مورد با او صحبت کرده و فلسفه حجاب در اسلام و قوانین در مورد زن را تشریح کردم. این مسئله برای لوکا که از خانوه ای بود که از طریق پورنوگرافی و مشروبات الکلی به ثروت افسانه‌ای دست یافته بود، بسیار جذاب بود و بلافاصله مسلمان و شیعه شد

وی از بیم فشارها و تهدیدات صهیونیستها اسلام آوردن خویش را پنهان نمود، زیرا با تجربه شهید ادواردو آشنا شده بود

دوستان ایرانی لوکا می‌گویند در سفری که سال‌ها قبل بعد از اسلام آوردن لوکا به ایتالیا داشته‌اند به منزل او رفته بودند و مشاهده کرده‌اند که لوکا عکس امام خمینی را در اطاق خود نصب کرده است 
یکی از برادران لوکا به نام کریستوفولو Cristofolo که با ادواردو و لوکا بسیار صمیمی بود، بر اثر یک سانحه در ورزش چتربازی چترش باز نشد و جان خود را از دست داد 
جلاسیو برادر لوکا، با لاپو الکان پسر یهودی‌زاده خواهر ادواردو که با شهادت ادواردو به جانشینی پدر ادواردو برگزیده شد، دوست بوده و در فسادهای او مشارکت داشته است

ادواردو را به شهادت رسانده و جسد او را در زیر پلی قرار داده و خودکشی وانمود کردند، و همین طریق برای قتل لوکا به کار گرفته شده است

در حالی که پلکان مسیر رفتن به زیر پل به خون لوکا آغشته بوده جسد او در زیر پل پیدا شده و علیرغم برداشت های اولیه در مورد قتل او دستهایی تلاش می کنند آن را خود کشی جلوه دهند

 
شباهت قتل هر دو نفر (ادواردو و لوکا) نشان می‌دهد که قتل توسط یک گروه انجام شده است با این تفاوت که لوکا از نظر جسمانی قوی‌تر از ادواردو بوده و مقاومت‌هایی از خود نشان داده است و زخم‌هایی بر بدن او مشاهده گردیده است که پلیس در صدد نسبت دادن آن به زخم‌های هنگام پرت شدن از پل است. حال آنکه اگر او خود را از پل پرت کرده بود نباید مسیر راه پله به خون او آغشته باشد 
برخی منابع نیز سعی می‌کنند با گمانه‌پردازی قتل او را به معتادینی که ممکن است در محل تردد داشته اند نسبت دهند و یا او را نیز به اعتیاد مواد مخدر متهم نمایند 

یکی از تاکتیک‌های صهیونیست‌ها برای تمرکز ثروت ازدواج با افراد بسیار ثروتمند است تا از این طریق ثروت به فرزندان یهودی‌زاده برسد، اما توطئه در اینجا ختم نمی‌شود بلکه مرگ و میر در خانواده‌ای که یکی از آن‌ها با زنی یهودی ازدواج کرده است، شروع می‌شود. به نحوی که سهم ارث وارثین یهودی افزایش یابد. این همان بلایی است که بر سر خانواده ادواردو نازل شد و ظاهراً خانواده گائتانی نیز احتمالاً دچار آن شده است 
مراسم تشییع لوکا 17 فروردین در کلیسای سانتا ماریا در تراستوره در رم برگزار گردید. در این مراسم آلین الکان شوهر یهودی خواهر ادواردو نیز حضور داشت. 200 نفر در تشییع جنازه لوکا شرکت کردند. ادواردو آنیلی به دوست 
ایرانیش گفته بود که آلین الکان یهودی (شوهر خواهر ادورادو) کانون خطر و توطئه علیه او است

روح این شهیدان با اخلاص که در راه خدا از دنیا گذشتن شاد

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 یک روز برادرم (( رضا )) از جبهه به زابل آمده بود . تعریف می کرد که وقتی به خط اعزام شدم به همراه یکی از دوستانم در یکی از سنگر ها مستقر شدیم . دوستم به من گفت : (( رضا بیا با هم بریم وضو بگیریم که وقت نماز وضو داشته باشیم .)) گفتم : (( فعلا خسته ام ، بعدا وضو می گیرم .))

دوستم به من اصرار زیادی کرد . گفتم (( باشد ))  به همراه او از سنگر بیرون آمدم . هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدای انفجاری ما را به خود آورد به عقب که برگشتیم دیدیم هیچ اثری از سنگر ما باقی نمانده است.

[ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
خاطره ای از یک فرمانده محبوب شهید عزت الله شمگانی ازاستان شهید پرور اصفهان به سیستان وبلوچستان اعزام شده بود و در زمانی که فرماندهی سپاه استان بعهده برادرحاج محمود اشجع و پس از آن بعهده برادر جعفر شاهپور زاده بود شهید شمگانی فرماندهی عملیات سپاه را بعهده داشت. این شهید فردی قاطع و عین حال خونگرم و مهربان بود و در بین پاسداران محبوبیت خاصی داشت محبوبیت وی ناشی از افتادگی و خاکسار بودن این عزیز بود هرگز بخاطر مسئولیتی که داشت مغرور نمی شد و در انجام امورات سپاه پیشقدم می شد خاطره جالبی که از رفتار ایشان در ذهنم بجای مانده این است که هر روز نظافت داخل ساختمان سپاه توسط پاسداران انجام می شد بیاد دارم که این شهید عزیز در امر نظافت نیز پیشقدم می شد و بیاد دارم که او یک تی دست میگرفت و کف راهرو را تی می کشید . آری فرماندهان شهید ما این گونه رفتار میکردند که محبوب می شدند و هیچگاه خاطرات آنها از ذهن پاک نمی شود. خاطره دیگری که از ایشان بیاد دارم این است که این شهید در دفاع از انقلاب هیچگاه درنگ نمی کرد و با شهامت و شجاعانه به استقبال خطر میرفت در سال 59 وضعیت امنیت کردستان مطلوب نبود وجهت برقراری امنیت نیازمبرم به نیروی رزمنده باتجربه بود بر همین اساس شهید شمگانی احساس مسئولیت کرده و از فرماندهی سپاه ( برادر کبکانیان) درخواست نمود تا او را به کردستان اعزام نمایند ، اگر چه منطقه سیستان و بلوچستان بلحاظ امنیت نیاز به رزمنده داشت ولی با اصرار فراوان شهید ، فرماندهی با اعزم شهید شمگانی موافقت نمود و شهید شمگانی با یک گروه از پاسداران سپاه سیستان و بلوچستان به کردستان اعزام و در منطقه دیواندره کردستان مستقر و فعالیت خود را آغاز و در همان روزهای بدو ورود با یک گروه از افراد ضد انقلاب درگیر و انها را به هلاکت رسانده بودند که خبر این موضوع به سپاه سیستان و بلوچستان رسید و رزمندگان خوشحال بودند که شهید شمگانی درکردستان با اقتدار برخورد کرده است شهید شمگانی پس از مدتی حضور در کردستان و برقراری امنیت ، همراه با گروه اعزامی ، به سیستان و بلوچستان بازگشت و رزمندگان سپاه بخاطر بازگشت مقتدرانه اش بسیار خوشحال بودند.
روحش شاد
[ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

وصیت نامه شهید حسن آقاپرست

«اللهم الرزقنا شهادة في سبيلك تحت رايت نبيك و ولايتي علي بن ابيطالب (ع)»

اين بنده حقير متذكر مي‌شوم كه هر چه آقايي و عزت است در خدمتگزاري درگاه اين اوصياء و برگزيدگان الهي است. تا توان داريد در راه خدمتگزاري به اين اولياء الله كوتاهي نكنيد، كه خود آنها بزرگواري دارند و پاداش بيش از حد مي‌دهند.
اما پدر و مادر عزيزم و برادران و خواهرم، اميد است خداوند هديه خانواده شما را بپذيرد كه خون من عزيزتر از خون علي اكبر، ابوالفضل و امام حسين (ع) عزيز نبوده، هر چه دارم و داشتم از لقمه حلالي بوده كه شما به دهانم گذارديد و اما همسر ارجمندم، اي يار سختيها و گرفتاريهايم. سفارشم چنگ زدن به دامان اهل بيت (ع ) و پيروي از نائب اوست كه ان شاء الله خداوند به همه شما ملت عزيز كمك خواهد كرد تا نام اسلام عزيز اعتلاء يابد و به زودي امر فرج مهدي (عج) عزيز را اصلاح نمايد.
همسر عزيز، صبر و تقوا تنها توشه‌اي است كه برايت مي گذارم و انشاء الله بتواني فرزندان عزيزمان را از ياران مهدي (عج) و نايب برحق او تربيت كني كه مايه مباهات ما در صحراي محشر و در حضور خداوند تبارك و تعالي باشند. آنچه را كه از ابتداي آشنايي تا آخرين لحظه حيات به تو دادم، از من نبود بلكه از اسلام بود و لذا تو را به همان اسلام راهنمايي مي‌كنم. تذكر ديگرم خدمت برادران و خواهران... از خدا بخواهيد توفيق خدمتگزاري بيشتر شامل حال شما شود. خداوند خود حافظ اين مكتب اسلام مي‌باشد. خدمت به مسلمين بالاخص رهبر عزيز فراموش نشود. به فرزندان، تلاش در حفظ اسلاميت خودشان و حفظ دستاوردهاي انقلاب را سفارش مي‌كنم. نوكري آستان اهل بيت (ع) فراموش نشود. دعا براي فرج امام مهدي عزيز (عج) از اهم مسائل است. خدا را در هر مسأله و هر لحظه لحاظ كنيد و از ياد او غافل نباشيد. توفيق خدمتگزاري شما در راه اسلام و انقلاب عزيز و رهبر اصلي اين انقلاب، حضرت مهدي (عج) عزيز و نايب او امام خميني را از خداوند متعال خواهانم.

آمين يا رب العالمين

[ دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 خاطرات همسر یوسف اللهیاری – جانباز 65% 

 

حرف‌های او آرامم می‌کند...

جانبازی بالای 65 درصد است که مغز و جمجمه‌اش از وسط شکافته شده است، بارها و بارها زیر تیغ جراحان قرار گرفته است، دیدش محدود است و به چند متر بیشتر نمی‌رسد. ولی با این وجود هنوز هم ذره‌ای از اهدافی که برای انقلاب و اسلام داشته است، کم نشده است.

در 52 یا 53 سال پیش در روستای اسمرود از توابع شهرستان خلخال به دنیا آمد، زمانی که 25 سال بیشتر نداشت و تازه ازدواج کرده بود به جبهه رفت و به خدمت و انجام وظیفه پرداخت. در سال 67 و در عملیات پدافندی منطقه‌ی شیخ محمد در خاک عراق مجروح شد. به دلیل اصابت تیر به سرش، سه ماه در بیمارستان در بیهوشی بود. این روزها خانه‌نشین شده و دیگر قادر به هیچ کاری نیست، زیرا اگر به سرش فشار بیاورد دوباره عفونت می‌کند و دوباره تیغ جراحی و دوباره....

همسر این جانباز بزرگوار، با فداکاری و ایثاری بیشتر، رنج‌ها، مشکلات و سختی‌های زندگی با یک جانباز را به دوش می‌کشد و مسرور است که می‌تواند به همسر جانبازش خدمت کند. او زمانی که با یوسف ازدواج کرد، هنوز همسرش سالم بود و می‌گوید که خدا را خوش نمی‌آمد که یوسف را در شرایط بحرانی پس از جانبازی تنها بگذارد. پس خواست تا با شرایط همسرش کنار بیاید. 

از خاطراتش می‌گوید. از سختی‌ها و رنج‌های پس از مجروحیت همسرش، از این‌که تا یکسال مجبور بوده است با دو بچه‌ی 1 و 2 ساله از این بیمارستان به آن بیمارستان برود تا به مداوای همسرش بپردازد. از روزهایی تعریف می‌کند که برای همسرش لقمه می‌گرفته و در دهانش می‌گذاشته است. از شرایط زندگی با یک جانباز می‌گوید که سخت است. این‌که باید شرایطش را درک کند، محیطی آرام برای او مهیا سازد. زیرا یوسف را سرداری می‌داند که برای او و کشور او زحمت کشیده است و این‌گونه می‌خواهد قدردان او و سایر جانبازان باشد.

از برخورد مردم می‌گوید و از این‌که چطور بعضی‌ها به او و همسرش با وجود رشادت‌هایی که داشته طعنه و کنایه می‌زنند، از این‌که به خاطر همسرش مجبور است تحمل کند. گاهی با خود آرزو می‌کند که ای کاش هیچ‌وقت یوسف نمی‌رفت و... اما حرف‌های همسرش که می‌گوید اگر من نمی‌رفتم و دیگری نمی‌رفت پس کشور را چه کسی نجات می‌داد، آرامش می‌کند.

[ شنبه 27 آبان 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عکسی که 30 سال قبل در عید نوروز گرفته شده است.

عملیات فتح المبین ، درست در ایامِ نوروز سال 1361آغاز شد و در تمام مدتی که مردم در تعطیلات نوروزی به سر می بردند در جبهه های جنوب جریان داشت. رزمندگان اسلام ، با تقدیم جان های تابناکِ فراوانی ، موفق شدند قبل از پایان تعطیلات نوروزی ، عملیات را با پیروزی کامل به اتمام برسانند و نتایج آن را به عنوان عیدی سال 1361 به ملت ایران تقدیم نمایند.

 تصویری که مشاهده می کنید ، در حدفاصل چهارم تا دهم فروردین ماه 1361 ، طی مرحله ی دوم عملیات فتح المبین ، توسط بسیجی هنرمند «مهرزاد ارشدی» برداشته شده است. محل عکس برداری ، دشت «رقابیه» ، واقع در منطقه ی عمومی «شوش» می باشد. رزمنده ی بر خاک افتاده ، احتمالا یک کمک تیربارچی بوده است.

شادی روح شهدا صلوات.

[ دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

کعبه زیباست به شرطی که تو در کعبه درآیی

به حرم تکیه نهی روی به عالم بنمایی

خواستم تا که دعایی بکنم بهر ظهورت

چه دعایی بکنم یوسف زهرا تو دعایی

[ یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 كربلاي 8 هم از راه مي رسيد كه مثل هميشه خود ر ا به جبهه رساند. ولي اين بار سر از پا نمي شناخت. با اين كه كوه هاي سر به فلك كشيده غرب و رمل هاي پا گير و دشت هاي وسيع جنوب بارها حضور او را به ياد داشتند، اما احساس كرده بود كه اين بار هنگام ملاقات با خداست. خودش گفته بود: «در عالم رويا شخصي را ديدم كه در كوچه ها قدم مي زد و هر كس كه مي خواست به كربلا مشرف شود، عضوي از بدن خود را به او مي داد، من جلو رفتم و گردي بالاي سر خود را در اختيار او گذاردم، او بريد و با خودش برد و من با خوشحالي برگشتم!
در كربلاي شلمچه، نيمه هاي شب عمليات به يكي از همرزمانش مي گويد: «امشب تب مرگ مرا راحت نمي گذارد. » همان شب مجروح شد، ولي در خط باقي مي ماند تا اين كه صبح دوباره هدف قرار گرفت و به ديدار پدر بزرگوارش شهيد حاج «محمدعلي متقيان» مي رود.
منبع: كتاب با ياران سپيده، نويسنده: محمد خامه يار، ص86
1115

[ شنبه 29 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 از آخرین تصاویر ربیع آماده برای عملیات

دیگر دیر شده بود. می‌خواست برود. خیلی عجله داشت. با همه روبوسی کرد و وداع. بغض گلویم را می‌فشرد. نمی‌توانستم لب بگشایم و چیزی بگویم. خیلی به خودم فشار آوردم. دستش را که جلو آورد، در دستانم فشردم، صورت بر صورتش نهادم و روی چون ماهش را بوسه‌باران کردم. اشک امانم نداد و سرازیر شد. شانه‌های‌مان خیس شد از گریه.
سرانجام از یک دیگر جدای‌مان کردند. خواست که از در اتاق بیرون برود. صدایش کردم:
- ربیع ... ربیع ...
برگشت. نگاهش خیلی عجیب بود. یک آن آتشی برجانم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. بریده‌بریده گفتم:
ـ حالا که داری می‌ری، این دم آخر خواسته‌ای و کاری نداری که برات انجام بدم؟ 
نگاهش را به زمین دوخت. اشک شوق از دیدگانش بیرون جهید. برگشت؛ اسلحه را کناری گذاشت و دست در جیب برد؛ کیف پولش را همراه با مدارک به‌طرفم دراز کرد، گرفتم، نگه داشتم؛ منظورش را نفهمیدم. لحظه‌ای بعد تکه‌ای کاغذ از روی میز برداشت، قلم، خودکار خواست. دادم. خیلی سریع و تند سرش را پایین برد روی کاغذ و چیزی نوشت.
خیلی سریع نوشت. نتوانستم بخوانم. تکه‌ی کاغذ را تا کرد و در کف دستم گذاشت. خندید و گفت:
ـ این‌هم همه‌ی خواسته‌ی من از دنیا. وقتی خبرم اومد، بخونش ...

آن شب بچه‌ها، هرکدام در گوشه‌ای نشسته بودند. از شهدا می‌گفتند. بیش تر از همه از ربیع صحبت بود. از خنده‌هایش، از شوخی‌هایش و از شجاعتش. آنها که دیده بودند از کاری که کرده بود تعریف می‌کردند. آن لحظه را می‌گفتند که در یک آن، زمین و زمان شد آتش.

ناگهان به‌یاد نوشته افتادم. سریع دست در جیب بردم. کسی حواسش به من نبود. خیلی با احترام و تقدس، کاغذ تاشده را بیرون آوردم. باز کردم. آن‌چه که دیدم، خیلی برایم عجیب آمد. این بود همه‌ی خواسته یک رزمنده، لحظاتی قبل از شهادت:

به حاج ... ( حفظه المولی) 
خواهش دارم از تو که یک روسری سفید برای خواهرم زهرا بخری و یک اسباب بازی نیز برای برادرم عباس بخری.
ثواب برای توست. پول در کیفم است . ربیع
حسین انیس ایوب

[ شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 عضو اطلا عات عملیات لشکر25 کربلا 

 

شهادت1365/12/17-بعد از عملیات والفجر 8 در بیمارستان 
محل دفن :گلزار شهدای شایستگان امیرکلاه بابل

والفجر8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستانهای شیراز. حافظه اش 
رو از دست داده بود.کسی رو نمی شناخت حتی اسمش رو یادش رو هم
فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسمهارو می گفتند بلکه عکس العمل
نشان بده. 
به اسم ابوالفضل که می رسیدن شروع می کرد به سینه زدن . خیال کردند
اسمش ابوالفضل.
رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز . گفتند:«اینجا مجروحی بستریه که
حافظه اش رواز دست داده . فقط می دونن اسمش ابوالفضل» رفتم دیدنش.
تا دیدم شناختمش.عباس بود .عباس مجازی.
بهشون گفتم:«این مجروح اسمش عباسه نه ابوالفضل.»گفتند:«ماهراسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد ام وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن.فکر کردیم اسمش ابوالفضل.»
عباس میون دار هیئت بود.توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت بسکه با اسم ابوالفضل سینه زده بود،این کار شده بود ملکه ذهنش. همه چیز 
رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل...

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 خاطرات شنیدنی شهید حاج ابراهیم همت

هر وقت با او از ازدواج صحبت مي‌كردیم لبخند مي‌زد و مي‌گفت‌: "من همسری مي‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌." فكر مي‌كردیم شوخی مي‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین مي‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه مي‌گفت‌: 

 

     

 

  عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده                      سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم 
  عاشقان را گر در آتش مي‌پسندد لطف دوست                    تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم 

بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان مي‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمي‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه مي‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج مي‌شد‌. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود‌. .

 

 

یاد و خاطره شهدای انقلاب و هشت دفاع مقدس گرامی باد

 


 

[ چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . .
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی ... هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا! . . .
یک هفته در تب ســـــــوخت . . ..


[تصویر: 1c5d839418761d5d630b94d8a1ec2ef0-300]

شادی روح شهدا صلوات

[ دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 چند قدمی آب پشت خاکریز نشسته بودیم ، اونهائیکه فاو بودند کانال پمپاژ آب را می دونند کجاست! (نزدیک موقعیت شهید پیکری ، پست امداد لشکر امام حسین (ع) ) .
پشت بی سیم از صبح تا اون موقع فقط مهمات طلب می کردیم ، اما کار به جائی رسید که با ته مانده رمقم به فرمانده گردانمون شهیدحسین بیدرام می گفتم حسین جون آب ! آب ! آب .
تویوتا با سرعت به ما نزدیک شد ، امکان ایستادن نداشت حدود 50 متری ما دور زد و درحین دور زدن یک دبه 20 لیتری آب و مقداری مهمات روی زمین انداخت و به سرعت از ما دور شد.
بچه ها قمقمه هاشون را برداشتند و به سمت دبه آب دویدند اما هنوز نرسیده گلوله خمپاره چند قدمی اونها به زمین خورد و انفجار .
دود و گرد غبار کم شد آن صحنه را دیدم !
از سوراخ های بدن دو نفر از بچه ها خون جاری بود و دبه آب هم ترکش خورده بود و آب آن روی زمین می ریخت . این آب و خون زمین را برای رسیدن به هم می شکافتند. 
همسنگرانم با لبهای تشنه مهمان ارباب تشنه لب شدند.
و من امروز هرگاه آب می نوشم به یاد لب های تشنه آنان یا حسین می گویم ...

[ یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

  یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 پلاك شناسايي او «يا حسين» بود ...
شهدا را بچه‌هاي خودمان در منطقه شلمچه عراق در حضور عراقي‌ها كشف كرده بودند و تحويل عراقي‌ها داده بودند تا در مراسم تبادل، به طور رسمي وارد خاك كشورمان كنيم. 
اسامي شهدا مشخص بود. روز مذاكره كه روز قبل از تبادل در شلمچه صورت گرفت، ژنرال «حسن الدوري» رئيس كميته رفات ارتش عراق گفت: چند شهيد هم ما پيدا كرده‌‌ايم كه تحويلتان مي‌دهيم و به فهرستتان اضافه كنيد. يكي از شهدايي بود كه عراقي‌ها كشف كرده بودند، گمنام بود. هويتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسيد: از كجا مي‌گوييد اين شهيد ايراني است؟ اين شهيد هيچ مدركي دال بر تشخيص هويت نداشته! پاسخ عراقي‌ها جگرمان را حال آورد و هويت شهيدانمان را هم به عراقي‌ها و هم بار ديگر به ما يادآور شد. ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است!
بله، حتي دشمن هم ما را با عشقمان به حسين(ع) مي‌شناخت.

[ شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شهید محمد اصغری‌خواه، فرمانده گردان کمیل لشکر قدس گیلان بود که در نهم فروردین ماه ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ده به شهادت رسید.

همسرش در خاطراتی که از این شهید بیان می‌کند، آورده است: توی صحبت‌های مقدماتی قبل از ازدواج، قول پنج سال زندگی رو بیشتر به من نداده بود. اواخر که به شش سال رسیده بود، به رُخ می‌کشید و می‌گفت: «خلف وعده کردم (کول دار بون آغوز پیداودی) یعنی زیر درختی بی‌ثمر، گردو پیدا کردی!»

ثمره این ازدواج دو فرزند به نام‌های «سجاد و سوده» است که یقیناً در حال حاضر به یک زن و مرد کامل تبدیل شده‌اند.

حضور پدر در صحنه‌های نبرد باعث شده بود که کودکان دلشان برای بابا بیشتر تنگ بشود و برایش نامه بنویسند. این خطوط سطرهایی از نامه “آقا سجاد” به پدرش است که با دست‌خط خود آن را نوشته است.

یکی از هم‌رزمان شهید اصغری‌خواه می‌گوید:

«برای اولین بار بود که پسرش برایش نامه نوشته بود. با افتخار نامه را می‌خواند و به ماها که مجرد بودیم، می‌گفت: «شماها چه می دونید متأهل بودن یعنی چی؟ ببینید پسرم برام چی نوشته؟!» او چندین بار نامه را خواند و گریه کرد.»

متن نامه سجاد به پدرش:

به نام خدا

خدمت پدر بزرگوارم سلام

امیدوارم که حالتان خوب باشد. بابا جان من و سوده دلمان برایت تنگ شده است. زودتر دشمنان را بکش و پیش ما بیا و ما را بیرون ببر؛ زیرا از وقتی که شما به جبهه رفتید مامان ما را هیچ جا نبرده. من همیشه به مدرسه و سوده به کودکستان می‌رود. ما همیشه سفارش شما را به یاد می‌آوریم. بابا جان من به شما قول می‌دهم که پسر خوبی و مانند شما دلیر باشم و نمرات خوب بگیرم.

 

خدا نگهدار شما، پسرت سجاد

[ جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بهش گفتم: چرا هر بار وایمیسی و از
 
شوهرت کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، شروع می‌کنه
خودش رو می‌زنه،
اونقدر می‌زنه تا داغون شه،آخه موجیه
 دست خودش نیست ... !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به یاد کسانی که سلامتی شان را برای آزادی ما دادند.

[ پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 

عفاف و حجاب

بعضی زن های همسایه حرصشون در آمده بود!

می گفتند این ابراهیم خیلی خودشو می گیره!
نگو وقتی از کوچه رد میشه و می بینه  خانم ها سر کوچه هستن سرشو می ندازه پایین تا نگاهش به آنها نیفته.
خواهر ابراهیم هم بهشون گفته بود: ابراهیم بین خودش و نامحرم یک خط قرمز کشیده.
 **
 یک بار هم که ابراهیم با همسرش کنار خیابون ایستاده بوده یک زن بدحجاب رو کنار باجه تلفن می بینه.
 همسرش میگه : دیدم ابراهیم صورتش سرخ شد و گفت: خدایا تو خودت شاهد باش که ما حاضر نیستیم چنین صحنه های خلاف شرعی را توی این مملکت ببینیم.
 مبادا به خاطر اینجور آدم ها به ما هم غضب کنی و بلاهای خودت را روی سرمون نازل کنی
دلنوشته نویسنده
شهدا ما از کم کاری و بی توجهی خودمون شرمنده ایم.این جوانان همه لایق بهشتند و به خاطر بی توجهی بعضی به این وضعیت افتاده اند.البته از حق نگذریم بعضی از جوانان لیاقت بهشتی بودن رو با خودشون نگه داشتند.خوشا به حالشان.
[ پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

قسمتی از وصیت نامه شهید نورعلی رئیسی

هدفي كه مرا وادار به جبهه آمدن نمود ، ياري دادن به دين خدا و لبيك گفتن به كمك خواهي حسيني بود كه هزار و چهارصد سال پيش فرياد برآورد:«هـل من ناصـر ينصـرني» كه اين پيام در اين زمان از لسان فرزند او ، امام به گوشم رسيد و با جان ودل به آن پاسخ مثبت دادم و خدايا تو گواه باش كه هر چه در توان داشتم ، از براي دين دريغ نورزيد
منافقين بدانندكه ما هيچ وقت كوركورانه راه خود را انتخاب نخواهيم كرد ، بلكه پيمودن اين راه با كمال آگاهي و بصيرت است.
.....
منافقين داخلي و كفار خارجي بدانند كه از هر قطره خون ما ، هزاران حزب الله ديگر بپا خواهد ايستاد واسلحه به زمين افتاده مان را برخواهند داشت و عليه آنان خواهند جنگيد. 

[ جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شهيد مرتضي ياغچيان درتيرماه سال ۱۳۳۵ به دنيا آمد‌. در كودكي علاوه بر تحصيل به مجالس‌عزاداري و قرآن نيز مي‌رفت‌. دوران ابتدايي را در مدرسه "ناصرخسرو" تبريز گذراند دوران راهنمايي در مدرسه نجات سپري شد‌. در سال ۱۳۵۶ موفق به دريافت مدرك ديپلم در رشته مدلسازي از هنرستان صنعتي تبريز شد‌. براي طي دوره سربازي به حوزه نظام وظيفه معرفي شد‌.
زماني كه امام‌(ره‌) فرمان فرار سربازان از پادگانها را دادند‌. ايشان نيز مانند مردم انقلابي ايران در تظاهرات و تجمعات ضد طاغوتي شركت كرد‌. بعد از پيروزي انقلاب‌، به عضويت سپاه درآمد‌. و تصدي تسليحات سپاه تبريز كه اهميت زيادي در آن ايام داشت با او بود‌. از مسئوليت وي يادها و خاطرات بسياري درذهن تمامي مسئولين سپاه آن زمان مانده است‌. همچنين مردم خاطرات زيادي از مبارزات او در "غائله حزب خلق مسلمان‌" تبريز و آشوب گروههاي ديگر دارند‌. وي در تسخير مقر فرماندهي اين حزب كه در ميدان منجم تبريز واقع بود رشادتهاي بسياري از خود نشان داد‌. در تيرماه سال ۵۹ وي به همراه برادر احمد پنجه شكار امور اجرايي مربوط به ستاد عملياتي سپاه را به عهده گرفت‌. وي تحت عنوان مسئول تجهيزات تبريز و معاون اطلاعات عمليات انجام وظيفه نمود و پس از طي اين دوره‌ها به شيراز اعزام شد تا يك دوره هوابرد را در آنجا بگذراند و پس از آن جزء اولين نيروهاي سپاه به جبهه اعزام شد‌.
در اين مدت وي بارها مجروح و هر بار قبل از بهبودي كامل باز به جبهه مي‌رفت‌. مدتي بعد به دستور حضرت آيت‌الله مدني به سمت مسئول عمليات سپاه مراغه منصوب شد‌. در عمليات بيت‌المقدس با سمت مسئول محور تيپ حضور داشت و در عمليات رمضان معاون تيپ عاشورا شد‌. زماني كه تيپ عاشورا به لشكر عاشورا تبديل شد مرتضي به سمت معاون دوم لشكر منصوب گرديد‌. پس از شركت در عملياتهاي والفجر مقدماتي‌، والفجر ۲، والفجر۴ با همان سمت و با تلاش بيشتر نوبت به شركت درعمليات خيبر رسيد‌. آنان با جانفشاني از پل حميد و جزاير مجنون دفاع كردند‌. شهيد ياغچيان در حين عمليات به شهادت رسيد‌. 

[ پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

توسل

در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.
نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس. 

[ یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

وصیت نامه شهید رضا کعبه زاده

بسم الله الرحمن الرحیم
اذا جا ء نصرالله و الفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا فسبح بحمد ربک 
و استغفره انه کان توابا 
در این لحظه که قلم را بدست گرفته ام نمی دانم چه بنویسم و در این فکرم که رسالت 
سنگین ما را قلم می تواند به جهانیان برساند یا نه . بهر حال از همرزمانم شروع میکنم 
و حماسه خونینشان را با زگو می کنم می گویم که چگونه این جانبازان با خون خود وضو 
ساختند و می گویم که چگونه چون شهابی درخشان بر سینه ظلمانی کفر تاختند .
خدایا تو خود شاهد باش که این مجاهدان راه اباعبدالله با چه قلب پاکی به میدان رزم
آمدند و چگونه جان به جانان سپردند و خدا یا تو خود شاهد باش که این رهروان خط
سرخ تشیع چگونه در زیر این فشار های طاقت فرسا آخ هم نگفته و فقط تکه کلامشان
شکرالله بود و خدایا تو خود نیز شاهد باش که این ایپار گران نه بخاطر اینکه بگویند فلانی
جبهه رفته یا بخاطر فرار از درس و غیره به جبهه نیامدند .

[ سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

لبخند آخر

در دوران جنگ، ایت الله جوادی آملی به جبهه میآمدند و به بچهها سری میزدند و به قول معروف به رزمندهها روحیه میدادند و از آنان روحیه میگرفتند. در یکی از این سفرها با یک نوجوان 15ـ14 سالۀ تهرانی آشنا شدند که خیلی باصفا بود. در موقعیت منطقهای آنجا ارتفاعی بود که پایین آن یک چشمه و جاده بود که دشمن آنجا را بسیار گلوله باران میکرد. فرماندهان گروه به رزمندهها گفته بودند که حتی برای وضوگرفتن هم به آنجا نروید و همان بالا روی تپه بنشینید و تیمم کنید.
ناگهان دیدیم این نوجوان از تپه پایین رفت و آستینهایش را بالا زد و آماده شد برای وضوگرفتن. هرچه فریاد زدند نرو خطرناک است، گوش نکرد. آخر، دست به دامان حاج آقا شدند که ایشان جلوگیری کنند، آقا گفتند: عزیزم کجا میروی؟ گفت: حاج آقا، دارم می رم پایین که وضو بگیرم. گفتند: پسر عزیزم، پایین خطرناک است. فرماندهان هم گفتند بالا تیمم کنید. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است. 
یک نگاه خیلی قشنگ به چشمای این بزرگوار کرد و لبخندی زد و گفت: حاج آقا، بگذارید نماز آخرمون رو باحال بخونیم. دیگه به خاک نمیچسبیم. رفت و جلوِ آب نشست، سپس وضو گرفت و همانجا، نماز زیبایی خواند و برگشت بالا.
دقایقی بعد قرار شد عدهای از بچهها بروند جلوِ ارتفاع و با عراقیها درگیر شوند. یکی از آنان همین نوجوان بود. او رفت و یکی دو ساعت بعد آقای جوادی آملی را صدا زدند و گفتند حاجآقا، بیایید پایین ارتفاع. یک جنازه که رویش پتو انداخته بودند و آن را روی برانکارد گذاشته بودند به چشم میخورد. گفتند: حاج آقا، پتویش را بردارید. جلوِ چشم همه، آقای جوادی آملی نشست؛ دیدیم همان نوجوان با همان لبخند پرکشیده و رفته است. 

[ دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 325
بازدید دیروز : 1414
بازدید هفته : 8752
بازدید ماه : 18796
بازدید کل : 299274
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس