عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا مقابل درواره های بهشت می ایستد ، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار دارد از فرشته می پرسد : این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟
فرشته پاسخ می دهد: این ساعت ها ساعت های دروغ سنجند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد دروغی بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.

دروغ گو گفت : چه جالب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : مادر تزار او حتی یک دروغ هم نگفته ، بنابراین ساعتش ، ه هیچ وجه حرکت نکرده است.
وای باور کردنی نیست خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهم لینکن عقربها ش دوبار تکان خورد.
خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟

فرشته پاسخ داد : آن ساعت در اتاق کار سرپرست فرشتگان است ، چون از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند. 

[ یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در گمرك بین المللی یك دختر خانم كه یك موصاف كن برقی نو از یك كشور دیگری خریده بوده ، از یك پدر روحانی می خواهد به او كمك كند تا این موصاف كن را در گمرگ زیر لباسش پنهان كند و بیرون ببرد تا خانم مالیات ندهد.
پدر روحانی می گوید: باشد ، ولی به شرط این كه اگر پرسیدند من دروغ نمی گویم.
دختر كه چاره ای نداشته است شرط را می پذیرد.
در گمرگ مامور می پرسد: پدر ! آیا چیزی با خودت داری كه اظهار كنی؟
پدر روحانی می گوید : از سر تا كمرم چیزی ندارم!
مامور از این جواب عجیب شك می كند و می پرسد: از كمر تا زمین چطور؟
پدر روحانی می گوید : یك وسیله جذاب كوچك دارم كه زن ها دوست دارند از آن استفاده كنند ، ولی باید اقرار كنم كه تا حالا بی استفاده مانده است .
مامور با خنده می گوید: خدا پشت و پناهت پدر. برو !! 

[ شنبه 22 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شخصی که خیلی ادعای پهلوانی می کرد رفته بود خون بده. وقتی کیسه خون را آوردند که خونش را بگیرند.
به پرستار گفت: آبجی! کیسه چیه؟ لوله بیار که به همه خون برسه.
ولی بعد از اینکه یک کیسه خون داد از حال رفت و ۴ تا کیسه خون بهش زدند تا به هوش بیاد.
وقتی به هوش آمد، بدون اینکه به روی خودش بیاره به پرستار گفت: دیگه کسی خون نمیخواد؟! 

[ پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آقايي از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حاليکه خانمش هر روز در  

خانه بود.او مي خواست زنش ببيند براي او در بيرون چه مي گذرد.بنابر اين  

دعا کرد :خداي عزيز :من هر روز سر کار مي روم و 8 ساعت بيرونم در  

حاليکه خانمم فقط در خانه مي ماندمن مي خواهم او بداند براي من چه مي گذرد؟  

بنابراين لطفا اجازه بدين براي يک روز هم که شده ما جاي همديگه  

باشيم.خداوند با معرفت بي انتهايش آرزوي اين مرد را برآورد کرد .صبح روز 

بعد مرد با اعتماد کامل همچون يک زن از خواب بيدار شد و براي همسرش  

صبحانه آماده کرد بچه هارو بيدا کرد و لباسهاي مدرسه شونو اماده کرد  

براشون صبحانه داد ناهارشان را تو کوله پشتي شون گذاشت و به مدرسه برد.خانه رو جارو کرد  

- براي گرفتن سپرده به بانک رفت  

- به بقالي رفت  

- جاي خواب )کجاوهء)گربه هارو تميز کرد  

- سگ رو حمام دادو ساعت يک بعد از ظهر بود و او عجله داشت براي درست کردن رختخوابها
 
- به کار انداختن لباسشويي
 

- جارو و گرد گيري
- تي کشيدن آشپز خانه
 

- رفتن به مدرسه براي آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل
- آماده کردن شير و خوردنيها و گرفتن برنامهءبچه ها براي کار خانه
- اتو کشي و مرتب کردن ميز غذا خوري نگاه کردن تلويزيون حين اتو کشي
 

در ساعت 4:30 بعد از ظهر و............ ......... .....(از ذکر انجام بقيه کارها  

فاکتور گيري شد.(در ساعت 9:00 او از يک کار طاقت فرساي روزانه خسته 

شده بود او به رختخواب رفت در حاليکه بايد رضايت .........صبح روز بعد بلافاصله قبل از بيدار شدن از خواب گفت :
خدايا :من چه فکري مي کردم من سخت در اشتباه بودم براي غبطه خوردن
 

به موندن روزانه زنم در منزل لطفا و لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم  

.خداوند با معرفت لايتناهي خود جواب داد:بنده ام من احساس مي کنم تو  

درست را ياد گرفتي و خوشحالم که مي خواهي به شرايط خودت برگردي

ولي تو فقط مجبوري نُه ماه صبر کني زيرا تو ديشب حامله شدي!!!

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده
سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و
ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند
الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت
فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام
بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

[ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

صف بهشت

در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.

نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت.

نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.

کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.

فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند ول میکردند فقط دعا میکردند ولی تو ، وقتی موعظه میخوندی تمام کسانی که تو کلیسا بودند خوابشون میگرفت.

[ دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد:

” جناب ….
فرمانده محترم …
اینجانب ……. همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت … برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید .”
” با احترام ….. همسر شما “

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد

سرکار خانم …
عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام *با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود.”*

 

فرمانده

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

داستان کوتاه / زنان ایرانی همه ملکه هستند

« چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید :

چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟

همایون لبخندی میزند و می گوید :

ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟!

چارلز با عصبانیت می گوید :

نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!

همایون هم بی درنگ می گوید :

خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!! »

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو

داشته رد می شده، از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه

بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچ وقت خودم

رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه

!خودش رو کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

[ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان می رفتم…
از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ….
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!
شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم: ا ِ، آهان، خب چرا من؟
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب، باشه، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم …
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود::
.
.
.
.
.
.
.دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !! 

[ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.

[ سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافی شاپ منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافی شاپ رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکهایش را پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام…

[ دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست :با عشق.روبرت

دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتارمرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هرچه فکرکردم قیافه تورا به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را ازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان !!

[ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
"باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را
می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه
به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
[ شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

توی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می کشید. یکی دیگه رفت جلو گفت : بخشید آقا ! شما روزی چند تا سیگار می کشین ؟ طرف جواب داد : منظور ؟ طرف جواب داد : منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می کردین ، به اضافه ی پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می کنین ، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود ! طرف با خونسردی جواب داد : تو سیگار می کشی ؟ - نه ! هواپیما داری ؟ - نه ! به هر حال مرسی بابت نصیحتت ، ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه !!! 

[ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دکتر به زنه میگه: خانم، نباید هیچ استرسی به شوهرتون وارد بشه

باید خوب غذا بخوره، هرچی که میخواد براش فراهم بشه 

و برای 1 سال هیچ بحث و دعوایی سر هیچ موضوعی

حتی سر طلا و سکه و ماشین و خونه هم نباید با هم داشته باشن.

تو راه برگشت مرده می پرسه: خانم دکتر چی گفت؟

زنه میگه : هیچی، 

گفت تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری!!!!!!

[ پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

این اتفاق تاسف بار در یکی از محلات مشهد رخ داده :

مادر دختر ۷ ساله از خانه بیرون می رود برای خرید بعد از ۱۰ دقیقه دختر درب خانه ی همسایه را میزند پسری ۲۷ ساله به اسم مهدی در رو باز میکنه با روی خوشی با الناز صحبت می کنه الناز میگه من تنهام میشه بیایید خونه ی ما زیر غذا رو کم کنید تا مادرم برسه من از گاز می ترسم وگرنه خودم این کار انجام می دادم مهدی که متعجب شده بود به خانه ی دختر ۷ ساله( الناز ) میره وقتی مهدی وارد میشه میبینه گاز روشنه زیره گاز رو کم میکنه بعد الناز برای مهدی یک لیوان شربت میاره داخل شربت داروی بیهوشی ریخته بود مهدی با خوردنه شربت به خوابی عمیق فرو میره در همین لحظه الناز میره سر کوچه و داد میزنه ای مردم بیایین یه نفرسرکار رفته همه ی این متن رو خونده 

[ چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله! 

[ شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند . در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند ، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند !


یکی از آمریکایی ها گفت : چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید ؟ یکی از ایرانی ها گفت : صبر کن تا نشانت بدهیم .

همه سوار قطار شدند . آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند ، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد ، در توالت را زد و گفت: بلیط ، لطفا ! بعد ، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون ، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد . آمریکایی ها که این را دیدند ، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است .

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند . وقتی به ایستگاه رسیدند ، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند ، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید : چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید ؟ یکی از ایرانی ها گفت : صبر کن تا نشانت بدهم .

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند ، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت : بلیط ، لطفا !!! 

[ جمعه 30 دی 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که...

قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود...!!!! 

[ چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 464
بازدید دیروز : 2472
بازدید هفته : 7477
بازدید ماه : 17521
بازدید کل : 297999
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس